جدول جو
جدول جو

معنی بی چاره - جستجوی لغت در جدول جو

بی چاره
عاجزٌ
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به عربی
بی چاره
Bootlessly
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به انگلیسی
بی چاره
sans bottes
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بی چاره
ブーツなしで
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به ژاپنی
بی چاره
ohne Stiefel
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به آلمانی
بی چاره
без черевиків
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به اوکراینی
بی چاره
bez butów
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به لهستانی
بی چاره
没有靴子地
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به چینی
بی چاره
sem botas
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به پرتغالی
بی چاره
senza stivali
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
بی چاره
sin botas
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
بی چاره
zonder laarzen
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به هلندی
بی چاره
부츠 없이
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به کره ای
بی چاره
ไม่มีรองเท้า
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به تایلندی
بی چاره
tanpa sepatu
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
بی چاره
बिना बूटों के
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به هندی
بی چاره
בלי נעליים
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به عبری
بی چاره
جوتے کے بغیر
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به اردو
بی چاره
জুতো ছাড়া
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به بنگالی
بی چاره
bila viatu
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به سواحیلی
بی چاره
без сапог
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به روسی
بی چاره
çizmeler olmadan
تصویری از بی چاره
تصویر بی چاره
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیچاره
تصویر بیچاره
درمانده، فرومانده، عاجز، بی درمان، ناگزیر، بینوا، مستمند
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ)
مسکین. (مهذب الاسماء). عاجز و بی نوا. فرومانده و مأیوس و خوار. مستمند و بی درمان. (از ناظم الاطباء). عاجز. (فرهنگ فارسی معین). ج، بیچارگان. درمانده. ناتوان:
بدگشت چرخ با من بیچاره
و آهنگ جنگ دارد و پتیاره.
کسایی.
توانیم کردن مگر چاره ای
که بیچاره ای نیست پتیاره ای.
فردوسی.
چو آورد مرد جهودش بمشت
چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت.
فردوسی.
بماندم اینجا بیچاره راه گم کرده
نه آب با من یک شربه نه خرامینا.
بهرامی.
آن روزگار شد که توانست آنکه بود
بیچاره ای بدست ستمکاره ای اسیر.
فرخی.
او و گروهی با این بیچاره کشته شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382).
بیچاره زنده بودای خواجه
آنکو ز مردگان طلبد یاری.
ناصرخسرو.
ناید هگرز از این یله گوباره
جز درد و رنج عاقل بیچاره.
ناصرخسرو.
بیچارگان از سرما رنجور شدند. (کلیله و دمنه).
تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای.
سوزنی.
گنه بود مرد ستمکاره را
چه تاوان زن و طفل بیچاره را.
سعدی.
وگر دست قدرت نداری بکار
چو بیچارگان دست زاری بدار.
سعدی.
بیچاره بسویت آمدم باز
چون چاره نماند و احتمالم.
سعدی.
بیچاره آن که صاحب روی نکو بود
هرجا که بگذرد همه چشمی بدو بود.
حافظ.
- بیچاره دل:
ز کسهای رذل و ز بیچاره دل
مخواه آرزو تا نگردی خجل.
سعدی.
- بیچاره شدن، درمانده و ناتوان شدن. فقیر شدن. مسکین شدن:
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.
سعدی.
حاتم طائی اگر در شهر بودی از جوش گدایان بیچاره شدی. (گلستان).
ای گرگ بگفتمت که روزی
بیچاره شوی بدست یوزی.
سعدی.
- بیچاره گشتن، مضطر و درمانده شدن:
چوبیچاره گشتند و فریاد جستند
بر ایشان ببخشود یزدان گرگر.
دقیقی.
همی زد بر او تیغ تا پاره گشت
چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت.
فردوسی.
چنین زار و بیچاره گشتند و خوار
ز چنگال ناپاکدل یک سوار.
فردوسی.
بس آن کز بهر تو بیچاره گشتم
ز خان و مان خویش آواره گشتم.
نظامی.
آدمی را زین هنر بیچاره گشت
خلق دریاها و خلق کوه و دشت.
مولوی.
- بیچاره ماندن:
چه چاره کان بنی آدم نداند
بجز مردن کز آن بیچاره ماند.
نظامی.
- بیچاره وار، چون بیچاره. مانند بیچاره:
چو چشمش برآمد بر آن شهریار
زمین را ببوسید بیچاره وار.
فردوسی.
چو مانده شد ازکار رخش و سوار
یکی چاره سازید بیچاره وار.
فردوسی.
به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند
ضرورت است که بیچاره وار برگردد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
مخفف بیچاره:
هوا پود شد برف چون تار گشت
سپه را از آن کار بیچار گشت،
فردوسی،
بگرد عالم آوارم تو کردی
چنین بدروز و بیچارم تو کردی،
؟
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
ناتوان. عنّین. (ناظم الاطباء). شاید تصحیفی از بیگاده باشد، کنایه از بداخلاق، کنایه از بی اعتدال، کنایه از آنکه از هیچ چیز پرهیز نکند. (ناظم الاطباء) ، کنایه ازبی بند و بار. لاابالی. مهارگسسته. هرزه. هرزه کار.
- آب بی لگام خورده بودن، سرخود بار آمده بودن. بی مربی بار آمدن. مجازات بدیها ندیده بودن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
آنکه هیچ کاری ندارد. بی کار. بی اشتغال. بی شغل. (از یادداشت مؤلف) ، عنّین و آنکه مردی ندارد. (ناظم الاطباء). نامرد. (آنندراج) (از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
در تداول، یک کلام. بی مماسکه. بی چک و چانه. (یادداشت بخط مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بسیار چاره جو. چابک و جلد دریافتن چاره:
جوانان (مه آباد) بیشتر زن باره باشند
در آن زن بارگی بس چاره باشند
همیشه زن فریبی پیشه دارند
ز رعنایی همین اندیشه دارند.
(ویس و رامین) ،
{{فعل}} امر) امر از ساختن. (دمزن) (شعوری ج 1 ورق 203). رجوع به ساختن شود،
{{صفت مرکّب}} آماده و درست، کوک و مجهز برای نواختن:
معاشری خوش و رودی بساز میخواهم
که درد خویش بگویم بنالۀ بم و زیر.
حافظ.
، سازگار: زنی بساز، زنی سازگار و نجیب. رجوع به ساختن شود.
- بساز آمدن، مجهز و مکمل آمدن. با ساز آمدن:
در بغل شیشه و در دست قدح در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمده ای.
صائب.
و رجوع به ساختن شود.
- بساز آوردن کار کسی، رو به راه کردن. رونق دادن. درست کردن کار او:
کار بی رونقان بساز آورد
رفتگان را بملک بازآورد.
نظامی.
و رجوع به ساختن شود.
- بساز گشتن کار کسی، با ساز شدن. مرتب گشتن. روبراه و منظم شدن:
تا کارت ازوبساز گردد
دولت بدر تو بازگردد.
نظامی.
رجوع به ساختن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیچاره
تصویر بیچاره
عاجز درمانده، بیعلاج بیدرمان، محتاج نیازمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیچاره
تصویر بیچاره
((رِ))
شخصی که دچار وضع بدی شده است، شخص ناتوان و درمانده، بی نوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بی کاره
تصویر بی کاره
((رِ یا رَ))
بی کار، بی هنر، ولگرد، بی فایده، بی مصرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیچاره
تصویر بیچاره
مفلوک
فرهنگ واژه فارسی سره
بی نوا، تهی دست، محتاج، مستمند، مسکین، نیازمند
متضاد: بی نیاز، دارا، درمانده، ذله، عاجز، فرومانده، لاعلاج، مستاصل، ناچار، بدبخت، بی سامان، فلک زده، نامراد
متضاد: خوش بخت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی مصرف، تنبل، تن پرور، کاهل، لش، مفتخوار، مهمل، ول، ولگرد، بیهوده گرد، هرزه گرد، ولو، هنجام، هیچکاره
متضاد: زرنگ، شاغل
فرهنگ واژه مترادف متضاد